آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

بازیها و سرگرمیهای مامان و پسملی توی روزای دی ماه بدون برف 93

سلام قشنگ مامان و روزهای زمستون بدون برف هم داره میگذره و ما در انتظار اومدن برف برای یه برف بازی حسابی که کلی دلتنگشیم. دردونه ی مامان این روززا بیشتر تو خونه سپری میکنیم آخه هو سرد چند روز که بابا جهان شیفت رستش بود یهو تصمیم به خونه بابابزرگ گرفتیم اونجا هم بابا چون کار براش پیش اومد برا سر ساختمون رفت من و شما هم کلی برا خودمون سرگرمی درست کردیم توی حیاط بابابزرگ. آموزش باغبانی. توی باغچه حیاط بابابزرگ دست به کار شدی اول زمینو کندی مدام شعر باغبونم باغبون میخوندی   حالا نخود لوبیا میذاریم و روش خاک میریزیم   خاک میریزیم اما شاکی از این که دوست نداری دستات گلی باشه خب   حالا اب میدی...
30 دی 1393

اولین آرایشگاه مردونه عشق مامان وبابا

مو قشنگ مامان بلاخره من و بابا تصمیم گرفتیم آرایشگاتو از آریشگاه فرفری مخصوص نی نی کوجولو ها تغییر  بدیم به آرایشگاه مردونه. بابا جهان عاشق اینه که موهاتو بلند کنه کلی زیاد اما چون موهای جلوت چشاتو اذیت میکنه دوتایی با بابا جون یه آرایشگاه توی صحنه انتحاب کردین و رفتین ناز گل من کلی گریه کرده بود وهمش از ارایشگاه ایراد میگرفتی که بریم یه آرایشگاه دیگه این خوب نیس انقد گریه کردی که رفتی توی چرت اقای آرایشگر هم یه مرتب مختصری کرده البته قبلش به خاطر رضایت آقا بابایی کلی رفته بود تو خرج برات اسباب بازی خریده بود وقتی تشریف اوردی خون خواب بود جیگر از خستگی زیاد اما دیگه داشت شب میشد خونه مامان بزرگ اینا بابا صدای تفنگ جدیدتو در آورد و شم...
30 دی 1393

شیرین زبونیهای پسرم در 34 ماهگی

نفس مامان احساس میکنیم با وجود تو زمان خیلی سریع میگذره و این روزهای سی و چهار ماهگیتم داره تند تند میگذره واییییییییییییی دلتنگ لحظه لحظه اون میشهنم گاهی و هر روز بیشتر حس میکنم دوست دارم انقد شیرین زبون شدی که وقتی حرفی میزنی آذم به قد قوارت نگا میکنه هم خندمون میاد که چطو این حرفارو یاد گرفتی هم لذت میبریم از اینکه مرد شدی قربون این مرد کوچیک خونه بشم نمونه ای از شیرین زبونیات برای قدم زدن بیرون رفته بودیم بابایی بهت گفته بود مامان اذیت نکنی خودت راه بری شما: باشه بابا جون .بیرون بعد کمی پیاده روی م امان خستم یه  کوچولو بغلم میکنی باشه من که خسته شدم گفتم پسرم هر موقع احساس کردی باید بیای پایین و مامان خسته است بگو شما مامان بذا...
10 دی 1393

یلدای 93 وتولد پسر عمو مهدی

سلام عشقم و اما شب یلدا که من و بابایی تصمیم گرفتیم خانواده خان عمورو دعوت کنیم و در کنار اونا از این شب قشنگ لذت ببریم و با همکاری ناز گلم با هم خرید کردیم و همه چیو حاضر کردیم و اون شب بعد از مراسم بخور بخور و گرفتن فال حافظ توسط مامان مینا گذروندیم و کمی هم مراسم شما با زن عمو سر بچت همون عروسک قرمزیت گذشت کلی زن عمو هی تو کیفش قایم میکرد تو میرفتی در ش میوردی میگفتی نمیدم بهت گریه میکنه اگه بیاد اونجا . و اما عکس این شمعم انتخاب شما بود که به عشق اینکه شب با کمک زن عمو شمع بازی کنین خریدی     و اینم ذوق فوت کردن که بالغ بر 20 باری انجامش دادی     و اما تولد پسر عمو مهدی که بیشتر حالت غا...
10 دی 1393
1